دیوانه ی عاشق
تنهایی ......
هیچکس همراه نیست تنهای اول
نگارش در تاريخ سه شنبه 14 خرداد 1392برچسب:دیونه ی عاشق, توسط k@n@n

اوایل حالش خوب بود؛ نمیدونم چرا یهو زد به سرش. حالش اصلاً طبیعی نبود. همش بهم نگاه میكرد و میخندید. به خودم گفتم: عجب غلطی كردم قبول كردم‌ها.... اما دیگه برای این حرفا دیر شده بود. باید تا برگشتن اونا از عروسی پیشش میموندم. خوب یه جورائی اونا هم حق داشتن كه اونو با خودشون نبرن؛ اگه وسط جشن یهو میزد به سرش و دیوونه میشد ممكن بود همه چیزو به هم بریزه و كلی آبرو ریزی میشد. اونشب برای اینكه آرومش كنم سعی كردم بیشتر بهش نزدیك بشم و باهاش صحبت كنم. بعضی وقتا خوب بود ولی گاهی دوباره به هم میریخت. یه باره بی‌مقدمه گفت: توهم از اون قرصها داری؟ قبل از اینكه چیزی بگم گفت: وقتی از اونا میخورم حالم خیلی خوب میشه. انگار دارم رو ابرا راه میرم.... روی ابرا كسی بهم نمیگه دیوونه...! بعد با بغض پرسید تو هم فكر میكنی من دیوونه‌ام؟؟؟... اما اون از من دیوونه تره. بعد بلند خندید و گفت: آخه به من میگفت دوستت دارم. اما با یكی دیگه عروسی كرد و بعد آروم گفت: امشبم عروسیشه



نظرات شما عزیزان:

گمنام.
ساعت2:27---7 آبان 1392
عاشقي كه ديونه عشقش نشه عاشقش نبوده هوس بوده

Mob!Na
ساعت17:27---18 خرداد 1392
slm malakh khoobi???
webloget kheyliiiiiiiiii khokshele makhsosan in matlabet aliiiiiiii booooood bye bye


M
ساعت21:52---14 خرداد 1392
سلام
این دو مطلبو که گذاشتی خیلی خوب بودن
امید وارم موفق باشی
خواستی بیا با هم تبادل لینک کنیم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: